دکتر عرازدوردی توماج / پژوهشگر سلولهای بنيادی در آمريک

ساخت وبلاگ

گفت و گويی صميمانه با دکتر عرازدوردی توماج / پژوهشگر سلولهای بنيادی در آمريکا

وقتی برای نخستين بار ايشان را ديدم، فکر نمی کردم با فردی روبرو شده ام که بر قله های رفيع دانش و فناوری جديد گام برداشته باشد. چنان خاضع و فروتن است که فکر می کنی با فردی عادی هم کلام شده ای. عاری از تکلف و تکبر است. صفاتی مثبت و پسنديده دارد. صفاتی که در کمتر افرادی از اين دست می توان ديد. بسيار خونگرم و صميمی است. دکتر توماج هم اکنون ساکن آمريکاست. برگزاری اجلاس اتحاديه ی بشردوستانه ی ترکمن های جهان در عشق آباد، بهانه ای برای ديدارم با او فراهم آورده است. مثل بسياری از بزرگان، روستازاده است و سختی های زيادی برای تحصيل کشيده است. محقق سلول هاي بنيادي در آمريکاست. تاکنون بيش از 30 مقاله ی علمي در نشريات معتبر بين المللي به چاپ رسانده است. از سال 1998 فعاليت خود را به شکل حرفه اي در ايالت ويرجينيا آغاز کرده و يکي از اولين محققين در اين موسسه بوده که در تأسيس مرکز سلولهاي بنيادي نقش داشته است.

ايشان چند بار سفر علمی نيز به ايران داشته و در جريان آن، سخنراني هايی نيز در رشته ی خود نموده است. وي در انستيتوی پاستور سميناري در رابطه با سلولهاي انساني و آنزيم تلامراز داشته است. يک بار هم در بيمارستان پنج آذر گرگان سميناري در مورد سلولهاي بنيادي براي دانشجويان پزشکي دانشگاه گرگان داشته است. دکتر عرازدردي توماج از طرف دانشگاه اصفهان براي تدريس در برنامه توسعه ی سازمان ملل نيز دعوت شده و در پی آن، رابطه ی بسيار خوبي با دانشجويان برقرارنموده است. از طرف دانشگاه کرج نيز براي شرکت در يک سمينار علمی دعوت به همکاري شده است. دکتر توماج همچنين با دانشگاه ها و مجلات معتبر علمی جهان نيز در مورد بازخواني و ويرايش مقالات علمي دانشجويان همکاري دارد. در عشق آباد، فرصتی پيش آمد تا به محل اقامت ايشان بروم. با روی باز استقبال کرد. فصلنامه ی ياپراق را کمابيش می شناسد. به او گفتم که يکی از اهداف فصلنامه، شناسايی و شناساندن داشته های فرهنگی ، ادبی ، هنری و علمی مردم ترکمن است. با گشاده رويی پذيرفت و به اين ترتيب، با همديگر نشستيم به صحبت.

قوجق: آقای دکتر. کمابيش در باره ی شما و موفقيت های علمی شما شنيده ام. دوست دارم در باره ی گذشته ی زندگی خودتان بگوئيد. از همان ابتدای تولد تا به امروز که در آمريکا اقامت داريد.
دکتر توماج: من در نهم فروردين سال 1330 در روستايي در سه كيلومتري شرق بندرتركمن به نام روستاي سيجوال به دنيا آمدم. مادرم بعدها به من گفت كه بچه هاي قبل تر از من ، يا مرده به دنيا مي آمده اند و يا بعد از مدتي مي مرده اند. پيش از من چهار فرزند به دنيا آورده بود، اما هيچ كدام زنده نمانده بودند. مادرم وقتي مرا حامله بوده، در تلاش بوده كه راه حلي براي زنده ماندن من پيدا کند. آن زمان عادت نبوده كه به پزشك مراجعه كنند و اصلاً مراقبت پزشكي زمان حاملگي مرسوم نبوده و امكاناتي هم نبوده. خلاصه، مادرم از بسياري از طبيبان محلي سوال کرده كه چه بايد بكند. تا اين كه زني به او مي گويد: «زماني كه نوزادت به دنيا آمد، يكي از دختران باكره ي همسايه ، بايد آن نوزاد را بدزدد. آنوقت تو به محض اين كه بهبود پيدا كردي، بايد بروي و با دادن پول و راضي كردن سارق مصلحتي، نوزادت را از او پس بگيري.» به نظرم هيچ دليل منطقي براي اين نمی تواند وجود داشته باشد اما ظاهراً در جريان اين کارها، فعل و انفعالاتي ايجاد مي شود. خلاصه؛ اين دختر همسايه ي مادرم كه نامش حسل بوده، اين كار را كرده و بلافاصله پس از به دنيا آمدنم، مرا داخل پتو پيچيده و به بغل گرفته و به سمت خانه شان دويده است. وقتي به خانه مي رسد، مي خواهد مرا در لحاف و تشك كوچك و گرم و نرمي كه از قبل هماهنگ كرده بودند، بگذارند كه مي بينند نوزاد داخل پتو نيست. برمي گردند و مي بينند كه من داخل گودالي بيرون خانه افتاده ام و تازه در آن جا متوجه مي شود زماني كه با عجله مرا از خانه ي مادرم بيرون مي برده، من از داخل پتو ليز خورده ام و افتاده ام توي گودال و دست و پا می زنم و دارم گريه مي كنم. خلاصه اين كه؛ مادر حسل اولين شير را به من مي دهد و به اين ترتيب او مادر شيري من مي شود. بعد از ساعتي وقتي مادرم از بستر بلند مي شود، به آنجا آمده و با تنها يك تومان پولي كه تمام دار و ندارش بوده ، به اصطلاح مرا از آنها خريده و به خانه ي خودمان می برد. به همين خاطر حسل از آن زمان اسمم را «بچه ي يك توماني» گذاشته بود. تا اين كه شش الي هفت سال پيش كه مادرم در قيد حيات بود، ما از حسل جهت صرف ناهار به خانه دعوت کردم و به او گفتم هر چه دوست داري بگو تا برايت بخرم. من پنج الي شش هزار دلار در نظر داشتم، اما جالبه بدانيد با اين كه از خانواده اي كشاورز بود و وضعيت مالي چندان مناسبي نداشت، چيزي نخواست و فقط گريه كرد. بعد كه اصرار من را ديد، گفت كه در يكي از فروشگاه هاي شهر بندرتركمن، پارچه اي ديده و چون پولي نداشته، نتوانسته بخرد. من قبول كردم و از او خواستم چيزهاي ديگري هم بخواهد، اما او فقط همان را مي خواست و من از همسرم خواستم که با او به آن فروشگاه برود و به جاي يك قواره ، يك توپ از آن پارچه را بخرد و به او بدهد. اين هم نكته اي جالب بود كه در تولد من حادث شده بود. ماجرای تولد من ، اين گونه بود.

قوجق: آقاي دكتر. اسم شما اراز دوردي هست. به گمانم شما در ماه رمضان به دنيا آمده ايد. چون تركمنها نوزادان ماه مبارك رمضان را به اين اسم مي نامند.
دكترتوماج: بله. من در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان به دنيا آمده ام.

قوجق: پسوند دوردي در نام شما، بيانگر همين موضوعي است كه شما هم مفصلاً آن را توضيح داديد. در بين تركمن ها، اگر مادري نوزادش زنده نماند و مرتب پيش از تولد و يا بعد از آن بميرد، اسم فرزندي را که تازه به دنيا آمده، دوردي مي گذارند. دوردي معادل «ماند» يعني «زنده ماند» و به تعبيري «زنده بماند» است. شايد نام «بمان علي» هم در بين برخي از اقوام غير ترکمن هم تعبيري اين گونه داشته باشد. در هر صورت، ترکمن ها نام «دوردي» را براي اين گونه افراد مي گذارند و وجه تسميه ي آن نيز همين است.
دکتر توماج: اين موضوع را نخستين بار است که از شما مي شنوم. ممکن است درست باشد. اما «دوردي» به معناي تولد است. ما در زبان ترکمن چيزي به عنوان «دوره ديجي ليک» داريم.

قوجق: «دوره ديجي ليک» يعني آفرينش. اين کلمه از ريشه ي «دوره مک» (ساخته شدن) و يا «دورتمه ک» (يعني ساختن) مي آيد و ربطي به «دوردي» ندارد. «دوردي» از «دورماق» (يعني «ايستادن» و يا «ماندن») مي آيد. به اين تعبير که اين فرزند نمرد و ماند و به اصطلاح «زنده ماند».
دکتر توماج: کسي چه مي داند. شايد اين موضوعي که شما گفتيد، صحيح تر باشد و مادرم به اين تعبير نام مرا «اراز دوردي» گذاشته است.

قوجق: در باره ي تحصيلاتتان در آن سالها صحبت بفرمائيد. آيا در آن سالها مدرسه به اين شکلي که الان هست، وجود داشت؟
دکتر توماج: مردم در آن زمان توجه چنداني به تحصيل نداشتند. من شش سالم شده بود، اما پدرم به فکر اين نبود که مرا به مدرسه بفرستند. خوب به خاطر دارم که مادرم بيرون خانه توي حياط مي نشست و پشم مي ريسيد. يک روز مردي به نام قربان حاجي از کنار خانه مان مي گذشت. من توي خاک ها نشسته بودم و داشتم گريه مي کردم. قربان حاجي از مادرم علت گريه ي مرا پرسيد. حتماً مي دانيد که زنهاي ترکمن ياشماق دارند.

قوجق: بله. ياشماق چيزي شبيه به همان روبند در برخي از اقوام غير ترکمن است. زنان ترکمن بسته به سن و سالشان، گوشه ي چارقد و يا روسري خود را به لب مي گيرند و آن نشانه ي شرم و حياي زنان ترکمن در مقابل غريبه ها بوده است.
دکتر توماج: بله. مادرم به همين شکل، با صداي آرامي دليل گريه ي مرا توضيح داده و آن مرد گفته که امروز روز ثبت نام دانش آموزان است و بهتره اين بچه را بسپاريد به مدرسه تا اين همه گريه نکند.

قوجق: آن زمان مدرسه به شکل کنوني بود؟
دکتر توماج: بله. فردي به نام حاجي حجو ايري يکي از اتاق هاي خانه اش را مدرسه کرده بود و پسرش عاشور فرزاد در آنجا درس مي داد. خلاصه؛ مادرم از حاجي قربان خواسته تا مرا ببرد و در آن مدرسه ثبت نام نمايد. خوب به ياد دارم که وقتي مرا به مدرسه برد، عاشور فرزاد (معلم) به حاجي قربان گفت که يک ماه از آغاز سال تحصيلي گذشته و دير شده است. حاجي قربان هم گفت اين بچه گريه مي کند و بهتره که بنشيند بين کسان ديگر توي کلاس تا بلکه گريه اش بخوابد. چند روزي که گذشت، عاشور فرزاد به من توجه ي بيشتري کرد. مرتب به من کاغذ و مداد مي داد و براي دليل اين کارش هم مي گفت که هر چه مي گويد، سريع يادم مي ماند و برخلاف ديگر بچه ها حافظه خوبي دارم. معلم براي اثبات حرفش به ديگر بچه ها، هر روز صبح از من مي خواست که بلند شوم و فلان شعر را که در کلاس ياد گرفته ايم، بخوانم و من مي خواندم. جالب اينجا بود که همکلاسي هايم اين موضوع را به خانواده ي خودشان هم مي رساندند و گاهي زنها و مردها ساعت ده صبح مي آمدند و از پنجره ي اتاق، به زبان ترکمني به معلم مي گفتند: «شو کيچيک اوغلان زرنگ ديارلر. شونگا اوقوتدير...» (يعني: مي گويند اين بچه ي کوچک، زرنگ هست. از او بخواهيد که بخواند.) اين موضوع براي اهالي روستا در آن زمان چيز جالبي بوده.

قوجق: مي توان گفت که داشتن سواد در آن دوره از جامعه، چيزي خارق العاده بوده است. اين موضوع، نکته ي جالبي است.
دکتر توماج: غرض از تعريف اين دو موضوع، يعني دادن مداد و دفتر از سوي معلمم آقاي عاشور فرزاد و اين نگاه هاي تحسين آميز و اشتياق روستائيان به شنيدن آن چه که نتيجه ي سواد مي ناميدند، در من حس مسئوليت عجيبي ايجاد کرد. يعني من به خودم مي گفتم حالا که مردم با اين ديد به من مي نگرند، بايد پاسخ خوبي به آنها بدهم و نبايد مردم را از خودم نااميد کنم. به نظرم تشويق مهمترين عامل براي کسب پيشرفت و موفقيت در کودکان است. من در آن روزها خيلي درس مي خواندم اما نه براي خوش آمد معلمم، بلکه مي گفتم به خودم که مردم مرا قبول کرده اند و من بايد آنها را نااميد نکنم.

قوجق: احساس مسئوليتي که شما از همان کودکي و در آن مقطع تحصيلي داشته ايد، تحسين بر انگيز است.
دکتر توماج: داشتن حس مسئوليت ، چيز سنگين و صد البته بسيار پسنديده اي هست. من تا کلاس چهارم ابتدايي در روستاي سيجوال خواندم. البته معلم کلاس اول و دوم ابتدايي من، همان عاشور فرزاد بود. بعد فردي به نام حاجي قربان ايري در همان روستا با پول خودش مدرسه اي به نام «بهرام سيجوال» احداث کرد.

قوجق: اين فرد همان شخصي هست که شما را براي اولين بار برد و ثبت نام کرد؟
دکتر توماج: خير. اين فرد شخص ديگري از همان روستا بود. بعد از احداث مدرسه، از دانش آموزان خواست که از مدرسه اي که حاجي حجو ايري يکي از اتاق هاي خانه اش را مدرسه کرده بود، بيايند مدرسه اي که احداث کرده بود، اما نمي آمدند. اين حاجي قربان ايري که هزينه کرده بود، به هر طريقي بود، مي خواست اين کار را بکند. رقابت همين است. وقتي ديد نمي تواند، دست به کار شد. کنار کوچه مي ايستاد و به هر دانش آموز يک سکه ي پنج ريالي مي داد و مي گفت که از فردا به مدرسه ي او بيايند. من هم سکه را گرفتم و از فرداي آن روز با ديگر دانش آموزان رفتم به مدرسه ي او. به اين ترتيب، حاجي حجو نيز وقتي ديد دانش آموزي نمانده، اتاقي که براي اين کار اختصاص داده بود، مسکوني کرد و به اين ترتيب، دبستان بهرام، نخستين دبستان روستاي سيجوال بود که رسماً فعاليت خودش را آغاز کرد. در کلاس سوم ابتدايي، معلمي داشتيم به نام آقاي خالقي که از تهران به آنجا مي آمد. سيستم آموزشي در آن زمان اين گونه بود که معلم حق داشت دانش آموزان را تنبيه بدني نمايد. اين عامل باعث ترک تحصيل دانش آموزان مي شد. به طور مثال در همان کلاس سوم ابتدايي ، همين آقاي خالقي، دانش آموزي به نام آمان دوردي نيک پور را که در کلاس سوم همکلاس من بود، چنان به فلک بست و با چوب به کف پاهايش زد که او از مدرسه فرار کرد و به صحرا گريخت، به طوري که تا سه ـ چهار روز کسي نتوانست او ا پيدا کند.

قوجق: تا چه کلاسي در آن مدرسه تحصيل کرديد؟
دکتر توماج: آن مدرسه تا کلاس چهارم را داشت. معلم کلاس چهارم ما آقاي خاندوردي بود. هيچ وقت يادم نمي رود. در روزهاي آخر سال چهارم ابتدايي بودم که به معلمم گفتم مي خواهم براي ادامه ي تحصيل در کلاس پنجم، به بندرترکمن بروم. معلم به جاي اين که من را تشويق کند، گفت: «وقت خودت را تلف نکن پسر جان. به جاي ادامه ي تحصيل، بهتره بروي و در کشاورزي به پدرت کمک کني. تو مي خواهي از اين روستا به شهر بندرترکمن بروي و با دانش آموزان زرنگ آنجا رقابت کني؟ تو در اينجا شاگرد اول هستي، اونجا شاگرد آخر هم نمي شوي! تو چرا مي خواهي وقت خودت را تلف کني؟» من به خاطر علاقه اي که به تحصيل داشتم، آن روزها خيلي گريه کردم. با حرف هاي معلم، روحيه ام را از دست داده بودم. من براي نخستين بار، حرف معلمم را گوش ندادم و البته جالب اينجاست که کار درستي هم کرده بودم. ناگفته نماند که پدرم نيز راضي نبود که بيش از کلاس چهارم درس بخوانم. چون بايد براي ادامه ي تحصيل به بندرترکمن مي رفتم. من و ديگر بچه هاي روستاي سيجوال به پدرانمان قول داديم که بيش از شش کلاس درس نخوانيم. من و شش ـ هفت نفر ديگر از بچه هاي روستا، با پاي پياده از روستا به بندرترکمن تردد مي کرديم و درس مي خوانديم. مدارسي که بيشترين دانش آموزان آنجا را ترکمنها تشکيل مي دادند، جا نداشتند و من مجبور شدم اسمم را در مدرسه اي به نام دبستان انصاري ثبت نام کنم که دانش آموزانش را غيرترکمن ها تشکيل مي دادند. اين دبستان هنوز هم کنار راه آهن هست. پدرم هر روز 5 ريال به من مي داد. من ظهر که مي شد، با يک ريال لواش مي خريدم. در بندرشاه يک ساختمان بزرگ از روسها مانده بود که در زير آن يک نفر هر کاسه غذاي جغور ـ بغور را دو ريال مي فروخت. من ناهار را بيشتر مواقع در آنجا مي خوردم. به اين ترتيب، من کلاس پنجم و ششم ابتدايي را آنجا خواندم و البته برخلاف نظر آقاي خاندوردي شاگرد آخر هم نشديم.

قوجق: به پدرتان قول داده بوديد بيش از شش کلاس را نخوانيد. چطور شد ادامه ي تحصيل داديد؟
دکتر توماج: پدربزرگم روحاني بود. از آن روحاني هاي داراي کرامتي که توي مسجد اعتکاف مي کنند. او به پدرم گفته بود که دوست دارد نوه اش يعني من درس طلبگي بخواند و روحاني شود. به همين خاطر پدرم مي گفت که حق نداري بيش از کلاس چهارم بخواني. من با گريه و زاري رضايت پدرم را تا کلاس ششم گرفتم ولي نمي دانستم براي تحصيل در مقطع دبيرستان چه بايد بکنم. من به پدرم کمک مي کردم تا اين که مهر ماه رسيد اما جرأت نمي کردم اسمي از تحصيل در دبيرستان به زبان بياورم. آبان ماه هم رسيد و پدرم تصميم گرفت مرا به بندرترکمن پيش خياطي ببرد تا براي من لباس طلبه ها را بدوزد. من گريه مي کردم و گفتم که دوست دارم ادامه تحصيل بدهم. نتيجه اين شد که يک کشيده ي آبدار نوش جان کردم. مادرم به من دلداري مي داد و مي گفت که اگر روحاني بشوم، در اين دنيا آنها را سربلند مي کنم و هم در آن دنيا روسفيد خواهم بود. خلاصه اين که با پدرم سوار ميني بوس شديم و رفتيم بندرترکمن. براي رفتن پيش خياط، بايستي از مقابل دبيرستان هدايت که تنها دبيرستان آن شهر بود، مي گذشتيم. وقتي به جلوي دبيرستان رسيديم، من بغض کردم و شروع کردم به گريه کردن. به دبيرستان اشاره مي کردم و با گريه مي گفتم که دوست دارم در دبيرستان ادامه تحصيل بدهم. پدرم مرا با خودش مي کشيد. تا اين که رسيديم به قصابي «رجب قصاب». نمي دانم چي اتفاقي افتاد که پدرم ناگهان عوض شد. البته بعدها گفت: «پدربزرگت مي گفت که اگر فرزندمان را بفرستيم طلبگي و روحاني بشود، خداوند ما را وارد بهشت خواهد کرد. اين که بخواهم با روحاني کردن تو، خودم به بهشت بروم، به نظرم منطقي نيست و براي ورود به بهشت، خودم بايد آدم خوبي باشم.»
بالاخره با هم رفتيم داخل دبيرستان. مدير دبيرستان آقاي نجاري بود. يادم مي آيد که داشت با تلفن تلمبه اي صحبت مي کرد. وقتي پدرم گفت که براي ثبت نام من آمده، گفت که سال تحصيلي يک ماهه که شروع شده و با اين وضعيت پسرت نمي تواند اين يک ماه را جبران کند. پدرم ماجرا را برايش توضيح داد و گفت که دوست داشته پسرش طلبه شود ولي خودش دوست دارد ادامه ي تحصيل بدهد. بالاخره نامم را نوشت و من در همان جا ماندم و پدرم بدون من به روستا برگشت. تا کلاس نهم در آن جا بودم. در کلاس نهم، معلمي به نام پرويز خالصي از سپاه دانش يا سپاه ترويج از تهران به آن جا آمد. ناگفته نماند که پدرم کدخداي روستا بود و افراد دولتي در ورود به روستا، به خانه ي ما مي آمدند. يک روز او از من که شاگرد کلاس نهم بودم و سه سال بعد تحصيلات متوسطه ام تمام مي شد، در باره ي تصميمم به ادامه ي تحصيل در دانشگاه سوال کرد. در باره ي دانشگاه پهلوي شيراز گفت و من اصلا نمي دانستم شيراز کجاست. او در باره ي مزاياي دانشگاه پهلوي شيراز گفت و من از کلاس نهم دبيرستان، دورنمايي از زندگي و تحصيلات آينده ي خودم را مي توانستم تصور کنم و به عشق آن دورنما نيز تحصيل مي کردم. به طوري که دروس دبيرستان مثل شيمي ، فيزيک و رياضي را نه براي امتحانات آن کلاس، که به اين اميد که شايد آن سوالات در آينده سوالات کنکور دانشگاه پهلوي باشد، مي خواندم. دانشگاه پهلوي در آن سالها کنکور سراسري نداشت و آزمون مستقلي داشت. بعد از اخذ ديپلم، من روز و محل آزمون ورودي دانشگاه پهلوي را از روزنامه ها خواندم. محل آزمون در خود تهران بود. تا يادم نرفته، بايد بگويم که معلم سپاهي دانش يعني آقاي پرويز خالصي در کلاس نهم که مي خواندم ، در همان سال نشاني منزل خودش را در تهران به من داده بود. من به عشق ورود به دانشگاه, سه سال آن نشاني را مثل يک نوشته ي با ارزش نگه داشته بودم. پس از اخذ ديپلم، با اتوبوس رفتم تهران و به همان نشاني مراجعه کردم. آقاي پرويز خالصي در خانه نبود و تا آمدنش، من بعد از ناهار در اتاقي نشستم و مطالعه کردم. يادم مي آيد که هوا خيلي گرم بود و من حتي نمي دانستم که کولر چيه و چطور روشن مي کنند. وقتي آقاي خالصي آمد، گفت که اين روزها منتظر آمدنم بوده است. فرداي آن روز سوار اتوبوس دو طبقه شديم و رفتيم محل آزمون. به من توضيح داد که پس از پايان آزمون، چطور سوار همان اتوبوس ها بشوم و برگردم به خانه. آزمون دادم و بالاخره برگشتم سيجوال. من در کنکور سراسري شرکت نکردم. چون با توصيفاتي که آقاي خالصي کرده بود، دوست داشتم فقط در دانشگاه پهلوي پذيرفته بشوم. من در زمان شرکت در آزمون، در پرسشنامه ي مربوطه ، نشاني فروشگاه پارچه فروشي فردي به نام عبدالغفور مختومي در بندرترکمن را نوشته بودم. چون نشاني منزل ما در روستاي سيجوال را نمي توانستم بدهم و اگر هم مي دادم، شايد نامه اصلاً نمي رسيد. يکي از دوستانم به نام عابدي که از همکلاسي هاي من بود، يک روز به آن فروشگاه مي رود و نامه ي دانشگاه پهلوي را که مدتها به اسم من به آنجا رسيده بود، مي گيرد و از شوق اين که خبر قبولي مرا بدهد، از همان جا تا سيجوال دويده بود. وي الان در بندرترکمن زندگي مي کند و دندانپزشک است. خلاصه من قبول شده بودم و مشکل بعدي من اين بود که اين موضوع را چطوري به پدرم بگويم. آن روز ، روز چيدن هندوانه و خربزه بود. دو برادر بزرگم به همراه پدرم در مزرعه مشغول چيدن خربزه و هندوانه بودند. در پاکت نامه دانشگاه نوشته شده بود که هزار و هشتصد و هفتاد تومان بايستي شهريه بپردازم. رفتم و به برادرانم گفتم که من اين مقدار پول را نياز دارم که بروم و در دانشگاه ادامه ي تحصيل بدهم.

قوجق: شما چند تا برادر داريد؟
دکتر توماج: من دو بردار ناتني دارم. زن اول پدرم فوت کرده بود و دو برادرم از همان زن اول پدرم هستند. من از زن دوم پدرم هستم. برادرانم به محض فروختن هندوانه و خربزه، دو هزار تومان پول را جور کردند و به من دادند. وقتي به خانه برگشتيم، موضوع را به پدرم گفتيم و با کمي داد و قال، بالاخره رضايت داد که ادامه ي تحصيل بدهم. بليط اتوبوس که گرفتم، حس خيلي خوبي داشتم. آن شب با روياهايي که در سر مي پروراندم، تا صبح خواب به چشمانم نيامد. تا اين که ساعت حدوداً 5/5 صبح شد و من شديداً احساس خواب می کردم و با اين که نمی خواستم بخوابم، خوابم برد. وقتي چشم باز کردم، ديدم ساعت 5/8 شده است و برادرم هنوز بيدار نشده و بيدارم نکرده. خيلي ناراحت شدم و تمام آرزوهايم را نقش بر آب ديدم. جيغ و داد زدم. پدرم آمد و موضوع را پرسيد. وقتي موضوع را فهميد، گفت حتماً حکمتي بوده که بموقع به اتوبوس نرسي. فردا با اتوبوس بعدي هم مي تواني بروي. ظهر رفتيم به باجه ي فروش بليط تا پس بدهيم و بليط ديگري بگيريم. بليط فروش بليط را گرفت و سوال کرد بليط مال چه کسي است؟ برادرم به من اشاره کرد. بليط فروش نگاهي به من انداخت و گفت: بچه جان! خيلي خوش شانس هستي. چون اتوبوسي که بليط برايش خريده بودي، در جاده هراز از جاده خارج و رفت توي دره و همه ي مسافرين مردند. پدرم درست گفته بود. حکمت خدا بود که زنده بمانم. من از همان زمان به بعد، هميشه توي ذهنم به ياد اين خاطره مي افتم و مي گويم که بايد براي رسيدن به يک هدف، تلاش کرد، اما اگر عملي نشد، ناراحت نبايد شد.

قوجق: سال ورود به دانشگاه در چه سالي بود و در دانشگاه پهلوي در چه رشته اي تحصيل کرديد؟
دکتر توماج: در سال 1969 ميلادي (1348) در رشته کشاورزي تحصيل کردم و با توجه به اين که پدرم کشاورز بود، خيلي دوست داشتم مهندس کشاورزي بشوم و به زادگاهم برگردم. اين بود که در رشته ي حفاظت گياهان در مقطع ليسانس فارغ التحصيل شدم. چون دانشجوي ممتاز بودم، همان دانشگاه به من بورس ادامه ي تحصيل در مقطع فوق ليسانس را داد. بعد دانشگاه صنعتي آريامهر هم به دانشگاه پهلوي شيراز آمد و از بين هشت نفر، من را هم براي بورسيه در آن دانشگاه انتخاب کردند. يعني در دو جا من را بورسيه کردند. من وقتي براي ادامه تحصيل در مقطع کارشناسي ارشد رشته ي بيوشيمي گياهي به دانشگاه صنعتي آريامهر در تهران مراجعه کردم، آنها يکي از شرايط را داشتن ملک دانستند که من نداشتم. بعد برگشتم به منطقه و در اداره ي کشاورزي گرگان مشغول فعاليت شدم. در آن جا هر روز کار ما اين بود که با يک جيپ برويم مزرعه ي خندان يا همان مزرعه ي اويسي که از نزديکان شاه بود. به ما گفته بودند، در آنجا بررسي کنيد که درصد شته چقدر است. اگر درصد شته بيشتر از 5 درصد بود، سم سيوين را بزن و اگر کمتر باشد، اين سم را نزن و برگرد به اداره و تا فردا بيکار بنشين پشت ميز و دوباره فردا همين کار را تکرار کن. همه ي کار ما مهندسين کشاورزي در اداره ، در همين خلاصه شده بود. هر روز بايد مي رفتيم مزرعه ي مذکور و شته مي شمرديم و برمي گشتيم و بيکار مي نشستيم و فردا باز هم همين کار دوباره تکرار مي شد. من خنده ام گرفته بود از اين وضعيت. چون با آن همه زحمت تحصيل در دانشگاه شيراز، حالا شده بودم دشتبان مزرعه ي اويسي و خندان. يک روز که به دنبال شته ها بودم، متوجه ي رنگ سفيد پشت برگ پنبه شدم. به اين نوع بيماري، بيماري «سپتوريا» مي گويند که مي تواند تمامي مزارع ديگر را هم آلوده کند. من آن برگ را کندم و رفتم پيش رئيس اداره ي کشاورزي در گرگان. برگ آلوده را نشانش دادم و گفتم که براي بررسي اين بيماري، نياز به يک ميکروسکوپ دارم. به من يک ميکروسکوپ را نشان داد و با حالت تمسخر گفت: «مگه نمي بيني؟ اون ميکروسکوپ نيست پس چيه؟» من گفتم: «اون ميکروسکوپ براي ديدن حشرات است. من يک استريو ميکروسکوپ مي خواهم تا اين را روي اسلايد بگذارم و...» به من گفت: «مگه مي خواهي ميکروب ببيني؟» گفتم: «اتفاقاً بله.» گفت: «آقاجان. شماها که تازه فارغ التحصيل شده ايد، مي آئيد اينجا و ما را اذيت مي کنيد. بهتره اين علم و دانشي که داري، بگذاري توي جيب و از اين جا بروي.» من متوجه شدم که آنجا جاي من نيست. رفتم و استعفا دادم. بعد رفتم به روستا. به پدرم گفتم که استعفا داده ام و قصد دارم برگردم شيراز و با استفاده از بورسيه اي که به من داده، فوق ليسانس بخوانم. به اين ترتيب، با کسب رضايت پدر، دوباره رفتم به شيراز و در رشته ي پاتولوژي تحصيلات تکميلي را شروع کردم. در همان زمان، چون دانشجوي ممتازي بودم، دانشگاه پهلوي شيراز به من بورس تحصيل در آمريکا را داد که بروم و با درجه ي
PHD برگردم به آن دانشگاه و عضو هيأت علمي بشوم. شرط اين اعزام نيز گذاشتن سند مالکيت بود که من نداشتم. تا اين که دايي من يعني حاج محمد ايري سند مالکيت را گرو گذاشت و به اين ترتيب من به آمريکا اعزام شدم.

قوجق: در کدام دانشگاه آمريکا تحصيل کرديد؟
دکتر توماج: در سال 1976 از دو دانشگاه در ايران براي ادامه تحصيل در خارج از کشور برنده بورسيه شدم و بدين ترتيب در سپتامبر سال 1976 به آمريکا رفتم..ابتدا از دانشگاه ديويس کاليفرنيا فوق ليسانس خودم را در رشته ي فيزيولوژي گياهي گرفتم. دانشگاه پهلوي شيراز از من خواست که دوره ي دکترا را در يک دانشگاه ديگر بگذرانم. به اين ترتيب من رفتم دانشگاه «اورگان ايستيت يونيورسيتي» که در شهر اورگان واقع در شمال کاليفرنيا قرار دارد و در آنجا در مقطع دکتراي رشته ي «بيوشيمي ميوه» تحصيل کردم. من علاقه ي شديدي به رشته ي بيوشيمي داشتم. در سال 1984 از همان جا درجه ي
PHD را گرفتم. از سال 1984 تا سال 1998 عضو هيئت علمي گروه بيوشيمي و بيوفيزيک دانشگاه ايالتي اورگان بودم و در طي اين مدت ، حين فعاليت علمي در دانشگاه ايالتي اورگان ، در مورد ساختارهاي پروتئيني، کشت سلولهاي آزمايشگاهي پستاندارن و تحقيق در مورد فعاليت آنزيم تلومراز در گونه هاي پستاندار و غير پستاندار و آزمايش آنها مشغول تحقيقات بودم. بعد، همان دانشگاه «اورگان ايستيت يونيورسيتي» در خصوص بيوشيمي پروتئين هاي انساني به من پروژه اي داد. من در اين زمينه 11 الي 12 سال يعني تا سال 1996 پژوهش کردم و مقالات علمي زيادي در اين زمينه در مجلات معتبر علمي به چاپ رساندم. از سال 1996 تا به امروز در «بيولوژي سلولي» فعاليت مي کنم.

قوجق: ارتباط اين رشته با سلول هاي بنيادي در چيست؟
دکتر توماج: سلول هاي بنيادي هم يکي از زيرمجموعه هاي همين رشته است.

قوجق: در حال حاضر به چه کاري اشتغال داريد؟
دکتر توماج: از سال 1998 کار من بر روي سلولهاي بنيادي بوده است و قبل از اين تاريخ بر روي ساختار پروتئين حيواني کار مي کردم. به عبارتي ، کار من روي سلولها نبود بلکه روي مولکولها بود. مي توانم بگويم که اکنون من روي فيزيولوژي و بيولوژي سلولي کار مي کنم. من در يک کمپاني خصوصي در آمريکا به نام
GlobalStem کار مي کنم.

قوجق: چه سمتي در آن کمپاني داريد؟
دکتر توماج: من
Senior Scientist يعني «محقق علمي ارشد» آن کمپاني هستم.

قوجق: لطفاً در باره ي فعاليت هاي اين کمپاني توصيح بيشتري براي مخاطبين مجله بدهيد.
دکتر توماج: کار اين کمپاني که دو سال از تأسيس آن مي گذرد، ساخت تکنولوژي سلولهاي بنيادي و فروش آن به ساير کشورهاست. محيطي که آن سلوها را رشد مي دهيم، «ميديا» نام دارد. محققين انستيتوهاي تحقيقاتي با تماس با اين کمپاني، با آخرين دستاوردهاي اين کمپاني در خصوص تکنولوژي و تکنيک رشد سلولهاي بنيادي آشنا مي شوند و سفارش خريد آن تکنولوژي را مي دهند. البته پيش از تأسيس اين کمپاني، من در يک انستيتوي تحقيقاتي بزرگي به نام «آمريکن تايپ کالچر کالکشن» (
ATCC) کار مي کردم. اين انستيتو دستيبيوتر سلولهاي بنيادي در تمام دنياست. ما در آن انستيتو بخشي به نام بخش «استم سل سنتر» (مرکز سلولهاي بنيادي) را تأسيس کرده بوديم. بعد من به اتفاق برخي از محققين بزرگ، از آن انستيتو منشعب شديم و کمپاني خصوصي GlobalStem را تأسيس کرديم. کار کنوني من پژوهش و تحقيق بر روي تکنولوژي رشد سلول هاي بنيادي بويژه سلولهاي بنيادي جنيني است. اين نوع سلولها سلولهايي هستند که مي توانند به سلولهايي تبديل شوند که در تمام بدن انسانها وجود دارد و از اين نظر پتانسيل زيادي دارد و مي توان در تمامي بيماري ها از آن استفاده نمود. به طور مثال در بيماري که پانکراس خوبي ندارد و نمي تواند انسولين درست نمايد، با اين سلولها مي توان جايگزين و ترميم نمود. اين نوع کارها روي حيوانات به تعداد زيادي انجام شده و در کشورهاي مختلفي نيز حتي بر روي انسانها نيز پياده شده، اما در کشور آمريکا جلوي اين موضوع را گرفته اند به اين خاطر که مي گويند اطمينان بر تکنولوژي ها بايستي به صددرصد برسد. در هر صورت، کار اصلي من در آمريکا در حال حاضر، سلولهاي بنيادي است. پروژه ديگري که در دست دارم و علاقه ي زيادي هم به آن دارم، «کانسر استم سل» است. کانسر همان سرطان است. اکنون 5 الي 6 سال است که ثابت شده منشاء و منبع بيماري سرطان ، سلولهاي بنيادي است. وقتي که سلولهاي بنيادي غيرطبيعي مي شوند، همانها باعث ايجاد تومور و غده مي شوند. به همين خاطر وقتي غده اي را تيموتراپي مي کنند، آن غده کوچک مي شود، اما بعد از مدتي دوباره به همان شکل پيشين برمي گردد. به خاطر اين که آن دسته از سلولهاي بنيادي موجود در داخل اين غده ـ که تعدادشان نيم درصد کل غده هم نيست ـ اگر از بين نرود، آن غده دوباره به شکل قبلي خود بازمي گردد. درست مثل اين مي ماند که کسي چمن باغچه ي خودش را بزند و انتظار اين را هم داشته باشد که بزرگ نشود. من روي اين موضوع کارهاي زيادي انجام دادم و هم اکنون تلاش مي کنم که بودجه ي فدرال را بگيرم تا بيشترين وقت خودم را صرف اين موضوع تحقيق نمايم. اما فعلاً تا اين بودجه را بگيرم، کارها کند پيش مي رود.

قوجق: شما تکنولوژي سلولهاي بنيادي را مي فروشيد و يا خود فراورده را؟
دکتر توماج: همه ي آنچه که مربوط به سلولهاي بنيادي باشد، مي فروشيم. کالچر ميديا که به شکل مايع هست و موادي که بايستي به داخل آن مايع ريخته شود و حتي سلولهايي وجود دارد که باعث رشد سلولهاي بنيادي مي شود، همه را مي فروشيم.

قوجق: بزرگترين خريداران شما کدام کشورها هستند؟
دکتر توماج: بزرگترين خريداران ما در خود آمريکا هستند. پخش کننده ي فراورده هاي ما در سنگاپور، لندن و چند کشور ديگر فعال هستند.

قوجق: شما با نهادهاي تحقيقاتي داخل کشور هم ارتباط علمي داريد؟
دکتر توماج: بله. من در سميناري در انستيتوي پاستور نيز شرکت کرده و سخنراني کرده ام. آنها روي آنزيمي که در سرطان اهميت زيادي داشت، کار مي کردند و آنها از من دعوت کردند که بيايم و آنجا سخنراني کنم. در سال 1999 در دانشگاه اصفهان نيز يک نيمسال تدريس داشتم. درسي که سه ماه طول مي کشيد من در عرض 25 روز بصورت فشرده تدريس نمودم. پس از آن سالها، با اين دانشجويان از طريق ايميل ، ارتباط داشتم و براي آنها مقالات علمي مي فرستادم.

قوجق: آقاي دکتر. شما که در آمريکا هستيد و با سطح علمي آنجا آشنا هستيد ، سطح علمي محققين و نهادهاي علمي ايران را در سطح جهان چگونه مي بينيد؟
دکتر توماج: اين ارزيابي و اظهار نظر بستگي به زمينه ي علمي مورد نظر شما دارد. در زمينه ي سلولهاي بنيادي بايد بگويم ايجاد کردن خود سلولهاي بنيادي که از سوي محققين و دانشمندان ايراني در ايران صورت گرفته، بسيار حائز اهميت است. اين نشان مي دهد که ايرانيان داراي تکنولوژي هايي هستند که توانسته اند به ايجاد سلولهاي بنيادي برسند. من وقتي نتيجه تحقيقات آنها را مطالعه مي کنم، مي توانم اين گونه نتيجه بگيرم که سطح تکنولوژي هاي مورد استفاده ي آنها از تمام ديگر کشورهاي جهان بالاست و در سطح ما در آمريکاست و من نمي دانم ؛ شايد بالاتر از ما هم باشد. اما در برخي ديگر از زمينه ها، تکنولوژي مورد استفاده در سطح پائين تري قرار دارد. سردبير مجله معتبر علمي جهان برخي از مقالات واصله از محققين ايراني را جهت اعلام نظر از طريق ايميل به من ارجاع مي دهند و از اين نظر است که مي گويم با مطالعه ي آنها ، پي به اين موضوع مي برم. اين سطح مربوط به نوع تکنولوژي ها در نوسان است. گاهي خوب و گاهي هم پائين است. البته من حداکثر تلاش و کمک خودم را جهت تصحيح احتمالي آنها و نهايتاً اعلام نظر مثبت براي چاپ اين گونه مقالات انجام مي دهم.

قوجق: آيا مردم عادي آمريکا از سطح بالاي علمي ايران مطلع هستند؟
دکتر توماج: به آن شکل مطلوب، خير. نمي دانند. اما مردم آمريکا مي دانند که ايران در مقايسه با بسياري از کشورهاي منطقه و آسياي مرکزي کشوري پيشرفته و مترقي است.

قوجق: چطور شد که براي شرکت در نشست اتحاديه ي اجتماعي ترکمن هاي جهان به ترکمنستان آمديد؟
دکتر توماج: من چون ترکمن هستم، از سوي همين اتحاديه دعوت شدم. هر سال قبل از برگزاري اين نشست، سفارتخانه هاي ترکمنستان در کشورهاي مختلف با بررسي هايي که انجام مي دهند، چهره هاي شاخص از ترکمنهاي مقيم آن کشور را انتخاب کرده و براي شرکت در اين نشست دعوت مي کنند.

قوجق: شما در باره ي تولد، کودکي، نوجواني و جواني خودتان و تحصيلاتي که انجام داديد، صحبت هاي خوب و سراسر پند و اندرزي را بيان فرموديد. مي خواهم نام والدين شما را بدانم. مي خواهم بدانم نام نزديکترين کساني که به تو افتخار مي کنند، چه کساني هستند؟
دکتر توماج: اسم پدرم «آق اويلي توماج» و مادرم «صنم» است.

قوجق: مي دانيد که جمعيت ترکمن هاي مقيم آمريکا چه تعداد هستند؟
دکتر توماج: قبل از استقلال ترکمنستان، بيشترين ترکمن هاي مقيم آمريکا را ترکمن هاي ايران تشکيل مي دادند که تعدادشان نيز حتي کمتر از انگشتان دست بود. البته در کاليفرنيا شايد بيش تر از اين تعداد باشد که من اطلاعي از آنها ندارم. من آن سالها در غرب آمريکا يعني در «اورگان» سکونت داشتم اما اکنون ده سال است که در حوالي واشنگتن زندگي مي کنم. در اين ده سال اخير، تعداد ترکمن ها به مراتب بيشتر از آن سالها شده و دليل آن، آمدن تعداد زيادي از ترکمن هاي ترکمنستان به آنجاست. تعداد دانشجويان ترکمنستان در دانشگاه شيکاگو و ديگر دانشگاه ها زياد است. به دليل رشته ي تخصصي و فعاليت علمي که دارم، من ارتباط چنداني با ديگر ترکمن هاي آنجا که شغل هاي ديگر دارند، ندارم.

قوجق: اگر درست فهميده باشم، با اين توضيحات ، يک تشکل و يا اجتماعاتي و يا به تعبيري نشست هايي بين اين ترکمنهاي مقيم آمريکا وجود ندارد؟
دکتر توماج: نه. وجود ندارد.

قوجق: شما چند فرزند داريد؟
دکتر توماج: من سه پسر دارم. کورش 30 ساله، آرش 27 ساله و تايماز 8 ساله است. نام خانمم زليخا ايري متولد روستای «پنج پيکر» است.

قوجق: آقاي دکتر. آنچه شما در باره ي محروميت هاي روستاي سيجوال و سختي هايي که براي تحصيل در مقاطع مختلف کشيديد، براي من قابل درک است. شما با علاقه و پشتکاري که داشته ايد، بر تمامي آن مشکلات فائق آمديد. اکنون اين وضعيت به اين شدت در روستاهاي ترکمن نشين وجود ندارد و غالب روستاهاي منطقه از امکانات نسبي برخوردار هستند. مضافاً اين که نگرش والدين و خانواده هاي ترکمن نسبت به آموختن دانش به شيوه ي جديد عوض شده. وجود تعداد زيادي از متخصصين ترکمن در عرصه هاي مختلف علوم در همين منطقه، مويد همين موضوع است. وقتي به حرف هاي شما گوش مي دادم و شما را در آن وضعيت با وضعيت نوجوانان و جوانان عصر حاضر مقايسه مي کنم، به تفاوت فاحشي مي رسم. به نظر مي رسد براي موفقيت در هر کاري، انگيزه اي نيرومند و پشتکاري قوي مي خواهد. دوست دارم در آخر صحبت، اگر حرفي براي جوانان و مخاطبين اين نشريه داريد، بفرمائيد.
دکتر توماج: من در خلال صحبت هايم ، نکاتی را گفتم. اما اين را می خواهم اضافه کنم که تلاش برای رسيدن به موفقيت، لذتبخش است. وقتی حس کنی که می توانی برای همنوعان خود مفيد باشی، اين لذت به رضايت قلبی تبديل می شود. به نظرم، هر کس در حد توان، استعداد و علاقه ی خود بايد برای خدمت به همنوع خود تلاش کند و در اين راه از سختی ها نهراسد.

قوجق: ضمن تشکر از شما، برای شما سلامتی پايدار و در زندگی، سعادت و بهروزی و در حيطه ی دانش توفيق روزافزون آرزو می کنم.
دکتر توماج: سلامت باشيد. من هم برای شما و دست اندرکاران فصلنامه و همه ی مردم منطقه، آرزوی سربلندی می کنم.

گفتگو کننده: يوسف قوجق - مدیر مسئول فصلنامه یاپراق

3 نظر

لینک

جمعه 23 فروردین1387 - حاجی قربان طریک


 

 

 

نمونه‌هاي بسيار

مفاخر و مشاهير تركمن...
ما را در سایت مفاخر و مشاهير تركمن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cilyar5 بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 29 مهر 1395 ساعت: 16:08